جسم و سایه اش

داوود قنبری
davoud56@yahoo.com

به نام او
یک روز صبح وقتی جسم از خواب بیدار شد متوجه شد که سایه اش نیست. ابتدا خیال کرد هنوز دارد خواب می بیند. چشمانش را به هم مالید و مجدد نگاه کرد، سایه اش نبود! رفته بود. مدتی بود که احساس می کرد سایه اش سنگین شده، خسته شده، حال و رمق سابق را ندارد، همراهش نیست، ... ابتدا پیش خودش فکر کرد چه بهتر! از شر وجود یک چیز اضافی خلاص شدم، اصلاً به چه دردم می خورد یک چیز اضافی که همیشه همراهم است، همیشه با من است، اما جدا همینطور روی تختش نشست و فکر کرد اما ناگهان خیالات ناجور به سرش زد، ترسید، حالا چطور می شود؟ سایه ام کجا رفته؟ هر چه فکر کرد عقلش به جایی نرسید، گفت: حالا، چطور بیرون بروم، در اذهان عمومی ظاهر بشوم، مردم چه می گویند، دوستان و آشنایان سوژه خوبی برایشان می شوم ... نکند یک جور نا خوشیِ ناجور گرفته ام که خودم هم خبر ندارم، فکر می کنم به خاطر کار زیاد خیلی ضعیف شده ام، تحلیل رفته ام ...
بلند شد. شال و کلاه کرد، و راه افتاد به طرف مطب دکتر. تاکسی گرفت. مطب شلوغ نبود، به جز یکی دو مریض که ظاهرشان به نظر خیلی هم سالم بود. مطب شیک اما منشی اش شیک تر و پر زرق و برق تر بود. دکتر که مردی با تجربه و سردو گرم چشیده بود وقتی از ماجرای جسم با خبر شد. سر تا پای جسم را برانداز کرد، از سایه خبری نبود، چیزی سر در نیاورد. برای آنکه کاری کرده باشد برایش آزمایش خون و ادرار نوشت. چند قلم داروی مسکن برایش تجویز کرد که قبل از خواب بخورد. و راهیش کرد. جسم پیاده به سمت آزمایشگاه به راه افتاد. در خیابان مردم به تدریج متوجه نبودِ سایه اش شدند. چند نفری بر گشتند و نگاهش کردند. یک دختد بچه که دست مادرش را گرفته بود او را به مادرش نشان داد. جسم خسته و عصبی شده بود. پیش خود فکر کرد این قضیه به هیچ کس مربوط نیست! اما نداشتنش آنهم آنموقعِ روز خیلی جلب توجه می کرد. تصمیم گرفت از زیر این نگاه های سنگین فرار کند. اما ممکن نبود! چنان از نگاه های مردم عصبی شده بود که به اولین کسی که با پر رویی تمام به اوذل زده بود مشت محکمی حواله کرد، دعوا بالا گرفت مردم جمع شدن. پلیس سررسید. جسمِ بدونِ سایه را به کلانتری بردند و شب را آنجا گذراند. خبر دستگیریِ جسمی بدون سایه مانند بمب در تمام دنیا ترکید در ابتدا خبرنگاران هجوم آوردند، عکس او با تفضیلات فراوان بر تمام نشریات جهان به چاپ رسید بسیاری ازپزشکان ِ سرشناس او را معاینه کردند. چندین کنگره پزشکی دربارۀ او بر پا شد. همه عاجز شده بودند. هیچ کس جوابی نداشت. فیزیک دانان برای دیدنش سرو کله میشکستند، و دربارۀ پایان نظریۀ نسبیت سخنرانی ها و مصاحبه ها انجام می دادند، بعد نوبت به اظهار نظر روانشناسان رسید،و از عقده های فروخورده فرویدی جسم گفتند و از اینکه از کودکی دچار خود کم بینیِ مفرط همراه با گریز ازسایه ها به دلایل جنسی بوده، بعد از آن نظامیان و سیاستمداران با لبخند های شیرین دوره اش کردند و از جسم خواستند به آنها هم راه و چارۀ کنار گذاشتن سایه شان را آموزش دهد. هنرمندان از راه رسیدند، نقاشان تصاویر بدون سایه کشیدند، و سینماگران چند فیلم از زندگیِ جسم ساختند، و صدها روزنامه ونشریه داستان زندگی اش را در پاورقی هایشان به چاپ رساندند. حتی از خودش هم دعوت شد تا در چندین فیلم و سریال پر بینندۀ تلویزیونی ایفای نقش کند. در هزاران آگهی تبلیغاتی شرکت کرد. و صدها پروژه کوچک و بزرگ را در سرتاسر جهان افتتاح کرد. به تمام ممالک جهان دعوت شد. به افتخارش رژه ها می دادند و کارناوالها به راه می انداختند. به مناسبت برگزاری جشنهای سالگرد تولدش در سرتاسر جهان المپیک سه روز به تعویق افتاد. سازمان ملل او را به عنوان سفیر حسن نیت انتخاب کرد. هر کجا که جنگ و خونریزی بود او را می فرستادند تا طرفین را به صلح دعوت کند. این سفرها همیشه برای او موفقیت آمیز نبود، در یک مورد وقتی رئیس شورشی ها او را دید، ریش بلندِ کثیفش را خاراند بعد زد زیر خنده حالا نخند کی بخند، آنقدر خندید که اشکش سرازیر شد جسم آنقدر عصبانی شده بود که اگر رئیس شورشی ها اسلحه و محافظ نداشت حتماً همانجا زیر مشت و لگد دخلش را آورده بود. اما جالبترین اتفاقی که برایش افتاد این بود که عاشق شد. با وجود اینکه بسیاری از دختر ها در سرتاسر جهان برایش سر و دست می شکستند اما عاشق یکی از آنها شده بود و بس! با تمام این تفاصیل خانوادۀ دختر که اصالتشان به اعماق تاریخ می رسید اعلام کردند به اشخاصی که سایه نداشته باشند دختر نمی دهند این قضیه جسم را غصه دار کرد ...
در این زمان بود که دانشمندان اعلام کردند با تلاش زیاد موفق شده اند راهی پیدا کنند تا مردم بدون سایه شوند. بسیاری از متجددین هجوم آوردند تا بدون سایه بودن را تجربه کنند. در بعضی از مناطق بدون سایه بودن مُد روز شده بود. و جسم مظهر این مُد جدید بود. در یک ماجرای جنجالی مانکن های زن و مرد در یک شویِ بزرگ لباس بدون سایه ظاهر شدند و جنجال بزرگی را پدید آوردند. بزرگان دینی و اخلاقی شدیداً نسبت به این اتفاق هشدار دادند. پاپ بدون سایه بودن را تکفیر کرد و حتی تف انداخت بروی عکس یک هنرپیشۀ معروف که بدون سایه عکس انداخته بود! جسم بدل شده بود به مظهر مدرنیسم و جنبش های معترض و نوگرا جسم شده بود مسئلۀ روز جهان! حالا او ثروتمند، مشهور و محبوبِ خاص و عام شده بود این وضعیت تا چند سالی ادامه داشت ...
اما بتدریج بدون ِسایه بودن از مد افتاد ... دیگر خبرنگاران در به در به دنبال مصاحبه با او نبودند و برای یک مصاحبه و یا یک عکس ساعتها پشت در منزلش منتظر نمی ماندند دیگر آن جذابیت سابق را نداشت و این بود که فراموش شد. فیلم هایش کمتر دیده شدند. کتاب هایش کمتر فروش رفتند. و جسمِ بدون سایه، بدون شهرت، بدون محبوبیت تنهای تنها ماند. سرانجام روزی رسید که به عنوان مظهر از مد افتادگی و عقب ماندگی به زباله دان تاریخ سپرده شد! حالا پس از آنهمه سدو صدا و جنجال در تنهاییش مجدداً به یاد سایه اش افتاد. حالا تنها آرزویش، دیدن مجدد سایه اش بود.رفت نزدِ یکی از بهترین پزشکان مملکت، دکتر مذبور بعد از یک معاینۀ کامل و بدون نقص به او
گفت که از نظر جسمی هیچ مشکلی ندارد. و فقط از سایه اش خبری نیست. بعد برایش چند قرص تقویتی نوشت. نزد دانشمندی رفت که برداشتن سایه را اختراع کرده بود. اما او گفت که تنها می تواند سایه را بردارد، ولی در مورد بازگشت آن هنوز راهی پیدا نکرده! خیلی جاها رفت، نزد بسیاری از کارشناسان و متخصصان، نزد عرفا و بزرگان دین، هر کسی نظری می داد، حتی یکی از آنها مدعی بود که ممکن است سایه نداشتنِ او به خاطر یک بیماری نادر قارچی پوستیِ مادرزادی باشد! که حتی ممکن است شدیداً مسری باشد! ... جسم خسته و پکر و غمگین و بی نتیجه بازگشت، دیگر حوصله و دل و دماغ هیچ کاری را نداشت از همه چیز و همه کس دوری می کرد. همانطوری که دنیا او را پس زده بود، او هم دنیا را پس زد. آنچنان غصه دار بود که بزودی بیمار شد و در بیمارستان بستری گشت. برای مدت خیلی طولانی بستری شد. بعد از بهبودی و مرخصی از بیمارستان به یک سفر دور و دراز رفت و دیگر خبری از او نشد. جسم در شلوغیِ دنیا گم شد.
حدود سی سال بعد ازپایان جنجال جسم بدون سایه و گم و گور شدنش ، یک دانشجوی کوشا و زرنگ تصمیم گرفت برای نگارش تزش دربازه جسم بنویسد درباره ظهور و سقوط ناگهانی اش ، و خیلی به این در و آن در زد . خیلی ها را دید ، به خیلی جاها سرزد . هر چه می گشت کمتر اثری از جسم پیدا می کرد انگار آب شده و به زیرزمین رفته بود هیچ کس خبری از او نداشت . کسی هم علاقه نداشت درباره او چیزی بداند . تا اینکه بالاخره ردی از جسم را پیدا کرد . در یکی از نوازنخانه های توسری خورده و دور افتاده که با پول کمک های مردمی اداره می شد ، جسم را دید پیر و شکسته درهم پیچیده در پتویی مندرس با چشمانی بی فروغ کنار دیواری مشغول خوردن ذره های آخر غذای روزانه اش بود با قاشق بزرگ از کاسه ای کوچک ، با ریش انبوه و موهایی پریشان ! و ... بی سایه در کمال تعجب حتی اینهم توجه کسی را جلب نمی کرد از نظر دیگر ساکنان این نقصی بود در کنار دیگر نقصها .
دانشجو منتظر ماند تا غذایش را تمام کند به او نزدیک شد . هر چه کرد جسم حرفی نزد نه از خودش و گذشته اش و نه از تمام آن اتفاقات و قال و مقالها و رفت و آمدها و ... حافظه اش دچار نقصان شده بود . حتی درست نمی دانست کجاست و اینجا چه می کند . برای فقط لذایذ کوچک حیوانی مانده بود . دانشجو چند عکس از او انداخت و رفت . فایده ای نداشت ! آسمان گرفته از ابرهای انبوده کومولوس باران زا بود که دودل ریزش بودند . دانشجو سوار اتومبیلش شد و به راه افتاد . ابرها تصمیم خودشان را گرفته بودند. اولین قطرات باران به روی شیشه اتومبیل برخورد و سریع با طرف پائین لغزید ... جاده رابط نوانخانه با شهر به نظرش پل مراحلی بود که با کوچکترین لغزش او را در خود فرو میگرفت ...
دیوارها و ساختمانها توسری خورده نوانخانه از دور چنان لکه ای در زیر باران تازه متولد شده از ابرها شسته می شد و با تمام ساکنینش به زیر زمین فرو می رفت .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34331< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي